یادم میاد کلاس دوم راهنمایی بودیم... خانم ذولفقاری معلم حرفه و فن بود...
بخشی از نمرهی امتحان پایان ترم درست کردن یک شیشه کمپوت سیب بود...
روزی که معلم قرار بود به کمپوتها نمره بده همه یه شیشهی کوچولو درست کرده بودن و به هم نشون میدادن....
من شیشهی کمپوت نداشتم...
چرا؟!.... اصلا یادم نمیاد...
فقط یادمه به شدت استرس داشتم که الان چی به معلم نشون بدم...
من شاگرد اول کلاس بودم و اگه نمره نمیگرفتم قطعا روی رتبه م تاثیر میگذاشت...
مدام به ذهنم چیزای عجیب غریب میرسید... مثلا میگفتم یه پلاستیک بردارم از هر نفر یه ذره بگیرم بریزم توی پلاستیک بلکه معلم بهم نمره بده...
معلم اسمها رو میخوند و من مضطرب تر میشدم... که یهو لیلا دوست آروم و مهربونم که دید استرس دارم شیشهی کمپوتش رو با سخاوت تمام به من داد و گفت این رو به معلم نشون بده...
گفتم چی؟!!
پس خودت چی؟
گفت تو درست خوبه حیفه نمره ت کم بشه...
اون در حالی این رو میگفت که خودش هم شاگرد درس خونی بود وقطعا نمره براش مهم بود...
یادمه اون روز من شیشهی کمپوت رو نشون دادم و نمرهی کامل گرفتم و لیلا هیچ نمرهای نگرفت...
اون روز خیلی شرمندهی لیلا شدم و وقتی شیشهی کمپوت رو بهش برگردوندم ازم قبول نکرد و گفت ببر خونه بخورش خیلی خوشمزه س....
من و لیلا دوست بودیم ولی بعد اون اتفاق همیشه خودم رو مدیونش میدونستم و همیشه با هم مسیر برگشت به خونه رو طی میکردیم...
لیلا خیلی آروم و خجالتی بود، با هرکسی نمیجوشید ولی باهم بهمون خوش میگذشت...
حالا چی شد یاد لیلای مهربون افتادم؟
پریروز همسرم اومد از راه و گفت دختر عباس هم تموم کرد....
برق از سرم پرید...
عباس کیه؟!... عباس شوهر لیلاست...
یاسمین قشنگش توی شونزده سالگی یهو پر پر شد...
و من دارم فکر میکنم لیلای مهربون و خجالتی من الان داره چه دردی رو تحمل میکنه...
کاش میتونستم تسلایی برای دلش باشم... همسرم میگفت عباس هربار یاسمین رو بستری میکردن، بعد کارای بستری میرفته قم که دعا کنه....
و الان...
آه از رفتگان بی برگشت....