loading...

اقلیم اقلیـــــما

Content extracted from http://eghlime-eghlima.blog.ir/rss/?1745844024

بازدید : 1
دوشنبه 7 ارديبهشت 1404 زمان : 23:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 2
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اقلیم اقلیـــــما

یادم میاد کلاس دوم راهنمایی بودیم... خانم ذولفقاری معلم حرفه و فن بود...
بخشی از نمره‌ی امتحان پایان ترم درست کردن یک شیشه کمپوت سیب بود...
روزی که معلم قرار بود به کمپوتها نمره بده همه یه شیشه‌ی کوچولو درست کرده بودن و به هم نشون میدادن....
من شیشه‌ی کمپوت نداشتم...
چرا؟!.... اصلا یادم نمیاد...
فقط یادمه به شدت استرس داشتم که الان چی به معلم نشون بدم...
من شاگرد اول کلاس بودم و اگه نمره نمیگرفتم قطعا روی رتبه م تاثیر میگذاشت...
مدام به ذهنم چیزای عجیب غریب میرسید... مثلا میگفتم یه پلاستیک بردارم از هر نفر یه ذره بگیرم بریزم توی پلاستیک بلکه معلم بهم نمره بده...

معلم اسمها رو میخوند و من مضطرب تر میشدم... که یهو لیلا دوست آروم و مهربونم که دید استرس دارم شیشه‌ی کمپوتش رو با سخاوت تمام به من داد و گفت این رو به معلم نشون بده...
گفتم چی؟!!
پس خودت چی؟
گفت تو درست خوبه حیفه نمره ت کم بشه...
اون در حالی این رو میگفت که خودش هم شاگرد درس خونی بود وقطعا نمره براش مهم بود...
یادمه اون روز من شیشه‌ی کمپوت رو نشون دادم و نمره‌ی کامل گرفتم و لیلا هیچ نمره‌‌‌ای نگرفت...
اون روز خیلی شرمنده‌ی لیلا شدم و وقتی شیشه‌ی کمپوت رو بهش برگردوندم ازم قبول نکرد و گفت ببر خونه بخورش خیلی خوشمزه س....

من و لیلا دوست بودیم ولی بعد اون اتفاق همیشه خودم رو مدیونش میدونستم و همیشه با هم مسیر برگشت به خونه رو طی میکردیم...
لیلا خیلی آروم و خجالتی بود، با هرکسی نمیجوشید ولی باهم بهمون خوش میگذشت...

حالا چی شد یاد لیلای مهربون افتادم؟
پریروز همسرم اومد از راه و گفت دختر عباس هم تموم کرد....
برق از سرم پرید...
عباس کیه؟!... عباس شوهر لیلاست...
یاسمین قشنگش توی شونزده سالگی یهو پر پر شد...
و من دارم فکر میکنم لیلای مهربون و خجالتی من الان داره چه دردی رو تحمل میکنه...

کاش میتونستم تسلایی برای دلش باشم... همسرم میگفت عباس هربار یاسمین رو بستری میکردن، بعد کارای بستری میرفته قم که دعا کنه....
و الان...

آه از رفتگان بی برگشت....

برچسب ها
بازدید : 2
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اقلیم اقلیـــــما

سلام... راستش نشد برگردم به دنیای وب،... ولی توی ایتا یک کانال زدم... اگه کسی هست که اینجارو میخونه خواستم بگم دعوته به خونه‌ی اقلیما توی ایتا... تشریف بیارید یه فنجون شعر و غزل مهمون من:)

بازدید : 2
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اقلیم اقلیـــــما

فروردین ماه بود، آخرین روز ماه رمضون بود و ما برای عید فطر راهی مشهد الرضا شدیم... توی حرم مثل همیشه تا نزدیک حرم رفتم و گفتم آقا من حرمت زائرات رو نمیشکنم، هل نمیدم و هول نمیشم که حتما دستم برسه به ضریحت، یهو گیر افتادم بین جمعیت، و کم کم جمع من رو هل داد سمت ضریح... رسیدم و دست انداختم توی شبکه‌های ضریح... سرم رو گذاشتم و بوسیدم... سردی شبکه‌ها و عطر پیچیده توی ضریح همیشه طعم رسیدن میده...😍 زود دستم و رها کردم و رفتم که مبادا حقی از زائرا ضایع بشه...
اومدم عقب و خیره به ضریح اشک ریختم و حس امنیت وجودم رو گرفت... یکی از خادم‌ها اشاره کرد که خانم اینجا واینَسا و برو...
مثل هر بار که میام حرم،یه گوشه‌ی دنج پیدا کردم و نماز خوندم و صلوات خاصه‌ی امام رو زمزمه کردم... من همیشه به جای خوندن دعاهایی که توی کتابه ترجیح میدم خودم با آقا حرف بزنم... البته گاهی هم دعا میخونم ولی طعم حرفای خودمونی با امام کجا و خوندن دعاهایی که معنیشون رو نمیدونم کجا...
وقتی غرق هم صحبتی با آقا شدم اصلا گذر زمان رو حس نکردم... هی گفتم و گفتم... گاهی خندیدم، گاهی اشک ریختم... قشنگ انگار جلوم نشسته بود و دل به دلم میداد... آخر حرفام گفتم آقای قشنگم، آقای مهربونم، دورت بگردم... میدونم شاید باز برگردم خونه و باز بنا به صلاح و مصلحت حاجتم رو ندی، و تو که خوب میدونی من بهت اعتراض نمیکنم و میگم هرچی شما بگی... اما دورت بگردم، یعنی نباید یه نشونه بفرستی که بگی دخترم من صداتو میشنوم؟ من دل به دل حرفات میدم؟...
میشه برام نشونه بفرستی و بگی صدامو میشنوی؟ 😍😍

این رو گفتم و از حرم زدم بیرون، درحالی که به خودم میگفتم، هِی دختر، یه نگاه به خودت بنداز، تو مگه کی هستی که آقا برات نشونه بفرسته؟...
به خودم گفتم، حالا من یه چیزی گفتم... تو جدی نگیر خودم جان، من که میدونم در حدی نیستم که به چشم بیام و آقا بخواد خودشو بهم ثابت کنه... دیگه حالا خیلی خودمونی شدم یه چیزی گفتم...😅
خلاصه رد شدم از خودم... از صحن و سرا زدیم بیرون و رفتیم سمت هتل...
از آسانسور بالا رفتم و توی راهرو به سمت اتاقمون میرفتم که یهو یه زن پاکستانی که در اتاقش ایستاده بود صدا زد :خانم، خانم!
برگشتم و گفتم با منی؟.... حرفاشو نمی‌فهمیدم، مدام چیزی میگفت که من متوجه نمیشدم... دید حالیم نمیشه، پشت سر هم گفت تبرکی تبرکی...
فک کردم میگه یه چیز تبرکی از امام رضا میخوام... من که نبات تبرکی داشتم گفتم آهان تبرکی،... باشه باشه... و اومدم برم سمت اتاق براش بیارم که با دست اشاره کرد وایسا،.. ایستادم، دیدم یه نفر دیگه شون اومد و دوتا غذای تبرکی از رستوران امام رضا گذاشت تو دستم🥺🥺
از همون غذاهایی که همیشه دوست داریم یه بار نصیبمون بشه، از همونا که اسم می‌نویسیم تا بلکه قرعه به ناممون بیفته، از همونا که بعضی‌ها حاضرن ژتونش رو به قیمتهای عجیب غریب ازت بخرن...😢
گذاشت توی دستم و من با زبون بی زبونی ازش تشکر میکردم😭
سرمو برگردوندم و با شوق میدویدم و میگفتم آقا صدامو شنیده، آقا نشونه فرستاده... دلم میخواست غذاها رو بغل کنم و باهاش عشق بازی کنم...
هی تکرار میکردم آقا میشنوه، آقا حواسش هست، آقا چه زود جواب میده...😭
اون دوتا غذا شاید برای اون دوتا زن دوتا غذا بودن، ولی برای من نشونه بودن، نشونه‌‌‌ای که حضرت عشق فرستاده بود... با خودم می‌گفتم وقتی آقا صدات رو میشنوه، دیگه چه غمی، چه ترسی، چه دردی؟...
وقتی بدونی یه بابا رضا داری که حواسش بهت هست هر غمی‌طعم شیرینی میده، هر سختی آسون میشه...
میدونی چرا؟ چون میدونی هرچی بشه چون حواسش بهته تهش خوب میشه، درست میشه، قشنگ میشه😍😍

خلاصه که این همه گفتم و گفتم که بگم زشته واسه ماها که همچین امامهایی داریم و اونوقت از کاه مشکلات کوه ماتم میسازیم😊

یکم درهم برهم نوشتم ولی دلی نوشتم😍😅

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 53
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 53
  • کدهای اختصاصی